نمیدانم شاید درون کابوسی تاریک و دردناک شناورم .
روزها را شب میکنم و شب ها را به صبح میرسانم .
نمیدانم!
یعنی در این جهان عظیم من اندازه ی چهارچوب یک پنجره آسمان ندارم ؟
عصر پاییز است و من اینجایم . رو به روی چهارچوب یک پنجره رو به آسمانی با ابرهای تیره و پاییزی !
اما نفسم تنگ است چیزی بزرگ و نفس گیر راه گلویم را میفشارد .
حال کبوتری را دارم که جلد جاییست که آسمان ندارد .
برایم کافیست اینهمه اندوه و خودخوری !
دلم فریاد میخواهد . میخواهم بلند بلند بگویم برایم کافیست
جهنمی که درونش میسوزم !
خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا
صدایم به توهم نمیرسد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا من لالم و خبرم نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نوشته: رها
سوم مهرماه نود و هفت
خدایا ,یک ,عصر ,آسمان ,رو ,برایم ,خدایا خدایا ,برایم کافیست ,عصر پاییز ,رو به ,یک پنجره ,خدایا خدایا خدایا
درباره این سایت